مهمترین فراز زندگی مولانا زمانیست که او با شمس تبریزی آشنا شد و این آشنایی زندگی اش را زیر و رو کرد تا جایی که درس و وعظ را کنار گذاشت و به عرفان، شعر، رقص و موسیقی روی آورد و دانش ظاهری اش را کنار گذاشت و به معرفتی باطنی دست یافت که هرکسی را توانایی درکش نبود.
حسودها سرانجام شمس را از مولانا دور کردند و اما مولانا ، راه مخصوص خودش را برای رسیدن به کمال یافته بود و با وجود پریشانی از غیبت مرشدش، به آن ادامه داد.
بیشتر ما ایرانی ها ، حکایت های طوطی و بازرگان، دوستی خاله خرسه، طوطی کچل را از مثنوی معنوی خواندهایم یا شنیدهایم اما میراث مولانا یک دریای بیکران است که این حکایت ها حتی قطره ای از آن نیست و اگر بخواهیم این یادگاری را برای فرزندان مان هم حفظ کنیم باید اول خودمان، با این کتاب آشنا باشیم.
حکایت مردی که در اتاقش را قفل می زد
می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .
پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.
هدف مولانا داستان ایاز، این است که مخاطب هایش در هر جایگاهی که هستند همیشه پوستین کهنه روزگار سختی را برای خودشان نگه دارند تا قدرت، آنها را مغرور و غافل نکند.
منبع : جام جم